صبحها به وقت انتظار در ایستگاه اتوبوس
پیرمردی تمیز و اتوکشیده را می دیدم که آهسته تر
از مورچه از نگاهم میگذشت و با روزنامه ای در دست
که با اشتیاق فراوان به کلمه کلمه خواندنش فکر میکرد
مسیر رفته را باز می گشت
هیچگاه از خط کشی ی ذهنش خارج نمیشد
در یک مدار حرکت میکرد
مدتی است دیگر او را نمی بینم
ولی حرکاتش که حکایت از نظمی
چندین ساله داشت در ذهنم ماندگار گشته است.....
نظرات شما عزیزان:
برچسبها: